مساله ی جبر و اختیار یا آزاد بودن و یا آزاد نبودن انسان در انجام کارها و افعال موضوعی است که همراه با خردگرایی و خردوری انسان و بارمند بودن به آن اگرچه از هنگام ظهور فلاسفه در یونان بوده است؛ اما در تمدن و فرهنگ خاورمیانه، بویژه در ایران پس از ظهور اسلام و گرویدن ایرانیان به آیین تازه و آشنایی آنان با فلاسفه های ارسطو افلاطون و نو افلاطونیان از راه ترجمه های عربی مورد توجه قرار گرفت، و این باور اگرچه وسیله فرقه ی خردگرای اسلامی به نام معتزله در تمدن اسلامی رواج پیدا کرد اما فرقه ی اشعریه یا اشاعره به مبارزه با آن پرداخت، و پس از مدتها همین باور خردمندی انسان وسیله ی فرقه ی دیگر اسلامی نشر و تبلیغ شد چنانکه دیوان شاعران در سده های پنجم و ششم از همین باور پر است.مولانا جلال الدین را که می توان در سیر ادبیات منظوم ایران «متمم» شعر و نظم عارفانه به شمار آورد با توجه به عقلمند بودن انسان در اثر عرفانی خود – مثنوی- در ضمن داستانها و تمثیل ها خواسته است انسان را مختار و آزاد معرفی کند، اما باید گفت در این داستانها با توجه به مسایل جبری که برای اثبات مختار بودن انسان به نظم کشیده باز هم در اثبات اختیار آنچنان که به جبر استناد کرده و خود نیز طبق روش افتنانی در مثنوی نتوانسته است از کمند جبر رها شود و گویی در میان این دو نیروی حاکم بر سرنوشت انسان غربت زده در پهنه ی گیتی درگیر بوده است.
مولانا افکار و اصول و مبانی آن و ملاحظات فلسفی و کلامی و هزاران دقایق حقایق را در چارچوب داستان ها و تمثیلات می ریزد و در هریک از داستان ها نکته های گوناگونی را به تحریر می کشد: گاه از اصول فلسفه سخن به میان می آورد و موضوع جبری بودن آدمی را اثبات می کن، گاه با استناد به نیرو و قدرت آدمی، او را آزاد مختار می شناسد، و گاه به اصطلاحات و تعبیرات عرفانی می پردازد و موضوع اختیار و جبر را توجیه می کند اما خود در میان این دو مسئله مهم که همه ی اندیشه وران را به خود مشغول داشته، سرگردان و حیران و در کشاکش آن دو گرفتار است.
باید گفت اگر چه از نظر فنای افعالی، بنده مسخر قدرت حق است و موجد همه ی افعال را یزدان می داند، میان فعلی که با اختیار از بنده صادر می شود و فعلی که بدون اختیار او به وقوع می پیوندد، در نفس الامر تفاوتی وجود دارد که مولانا با ذکر مثالی بدان می پردازد:
یک مثال ای دل پی فرقی بیار / تا بدانی جبر را از اختیار
دست کاو لرزان بود از ارتعاش / وانکه دستی را بلرزانی ز جانش
هر دو جنبش آفریدهء حق شناس / لیک نتوان کرد این با آن قیاس
زان پشیمانی که دادی لرزه اش / خود پشیمان نیست مرد مرتعش
بحث عقل است این چه عقل حیله گر/ تا ضعیفی ره برد آنجا مگر (1499-1/1503)
منبع: مقاله مولانا و گیر و دار جبر و اختیار، نوشته نصرت الله فروهر
مهستی، یک زن است و زنانه می سراید، و این از شگفتی های کار مهستی است. نگرشی فلسفی به جهان هستی دارد، خوشباش است، کار را بالاترین شرافت ادمی می شمارد وبا طنزهای گزنده ی خودساختار مردسالار قبیله ای را به مبارزه می طلبد. مجموعه ی این عوامل است که باعث زندانی شدن این شاعر خردورز و بعدها خرابات نشین شدن او می شود. بطوریکه خود می گوید"ما مردمی ایم ودرخرابات مقیم."
مهستی دریک دوران طولانی هزارساله، بعنوان یگانه زنی درتاریخ ادبیات فارسی باقی می ماند که به عنوان یک زن و با احساسات یک زن شعرسروده است.
ما را به دَم ِ پیر نگه نتوان داشت
در حُـجرهٔ دلگیر نگه نتوان داشت
آن را که سَرِ زلف چو زنجیر بُوَد
در خانه به زنجیر نگه نتوان داشت
هزارسال پس از مهستی، فروغ فرخ زاد با انتشارکتاب عصیان، شعرزنانه را به ادبیات نوین پارسی معرفی می کند و چه تهمت ها که بجان نمی خرد تا جائی که شجاع الدین شفا طی مقدمه ی جانانه ای که همان زمان برکتاب او می نویسد از فروغ عصیانگر دفاع می کند. اخیرأ بهارسعید شاعرافغان این سد را شکسته است، لیکن مهستی را بازبان بی پروا، شجاع وگستاخانه اش باید مقدم بر فروغ وبهاردانست.
مهستی، سرمست از زیبائی خویش، دست معشوق را برگردن خود می خواهد ومطمئن است که چنین عشق واقعی وجسمانی ایمان صد ساله را برباد می دهد:
تا سنبل توغالیه سایــــــــی نکند
باد سحری نافه گشایــــــی نکند
گرزاهد صد ساله ببیند
درگردن من که پارسایـــی نکند
متاسفانه ادبیات مردانه ی ما کمتربه زنان فرصت هنرنمائی داده است. اگر هم زنی سدهای سکندری را شکسته وشعری سروده است، بخاطرآنکه بتواند به کارهنری خود ادامه دهد، یا شعرش را درهاله ای ازجزم ها پوشانیده است ویا درقالب ومقام مرد شعر سروده است. مهستی سنت شکنی را بجائی می رساند که برشبهایی که با معشوق دربستر ناز آرمیده بوده، با حسرت یاد می کند:
شبها که بناز با تو حفتم همه رفت
دُرها که به نوک مژه سفتـــــــم همه رفت
آرام دل ومونس جانـــــــــم بودی
رفتـــــی وهرآ نچه با تو گفتم همـــه رفت
دررباعی ذیل مهستی با ذکرنام خویش ازعشق وشیدائی خویش سخن می گوید:
ای باد که جان فدای پیغام تو باد
گربرگذری به کوی آن حورنژاد
گودرسرراه مهستـــــــی را دیدم
کزآرزوی تو جان شیرین می داد
و بعنوان یک زن نمی تواند ا زتوصیف زیبائی پسرکی اذان گو خودداری کند:
موذن پسری تازه تراز لاله ی مرو
رنگ رخش آب برده ازخون تذرو
آوازه قامت خوشش چون برخاست
درحال بباغ درنماز آمد ســــــــرو
مهستی دریکی از رباعیات خود، ضمن برخورداری از احساس زیبای احترام به خویشتن، بازبانی گستاخ وبی پروا ازحق برخورداری خود، به عنوان یک زن، از لذت جویی جنسی سخن می گوید:
آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید! یک نفر در آب دارد می سپارد جان. یک نفر دارد که دست و پای دایم می زند روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید. آن زمان که مست هستید از خیال دست یاییدن به دشمن آن زمان که پیش خود بی هوده پندارید که گرفت استید دست ناتوانی را تا توانایی بهتر را پدید آرید. آن زمانی که تنگ می بندید بر کمر هاتان کمر بند در چه هنگامی بگویم من؟ یک نفر در آب دارد می کند بی هوده جان، قربان! آی آدم ها که بر ساحل بساط دلگشا دارید! نان به سفره، جامه تان بر تن؛ یک نفر در آب می خواند شما را. موج سنگین را به دست خسته می کوبد باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده سایه هاتان را ز راه دور دیده. آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابی اش افزون می کند زین آب، بیرون گاه سر، گه پا آی آدم ها!
او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید می زند فریاد و امید کمک دارد. آی آدم ها که روی ساحل آرام در کار تماشایید! موج می کوبد به روی ساحل خاموش پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده بس مدهوش. می رود نعره زنان، وین بانگ باز از دور می آید: «آی آدم ها». و صدای باد هر دم دل گزاتر و در صدای باد بانگ او رهاتر از میان آب های دور و نزدیک باز در گوش این ندا ها: «آی آدم ها»...
سالیان سال با من این خواست همی بود که هست تا بخوانم نامت را در شعرم سالیان سال گل یاسی بودی بر من قصه عشقی که بخوانم در شعر خاتون شهری که بخوانم نامت را با مردم شهر
دریغ ازما وتاریخ ادبیات ما، که به سبب چیرگی تنگ نظران، بسا شاعران، هنرمندان یا نویسندگان آزاد اندیش فراوانی را درهاله ای از فراموشی پیچانیده است. مهستی گنجوی یکی ازاین نادره انسان های روزگاراست.
مهستی اول شاعر زن در تاریخ ایران و از دیارترکان بوده که به پارسی شعر گفته است. شاعری که در هزار سال پیش شعر سروده است. شاعری آزاده و خردمند که برخلاف اندیشه روزگارش که کار و حرفه را حقیر می پنداشتند به ارباب کار و حرفه ها ارزش فراوان قایل بوده است. مهستی که می گویند نام اصلی اش، منیژه و تخلصش را مهستی برگزیده محل تولدش سرزمین ترکان در گنچه از مراکز ادبی آذربایجان می باشد. اما در مورد ترک بودنش نویسندگان سکوت کرده اند.
آقای علی اکبرمشیر سلیمی دردفتردوم کتاب زنان سخنور، با تکیه بریکی از منابع قدیمی، درباره ی دوران کودکی مهستی می نویسد:
"پدر از چهارسالگی اورا به استادان گرانمایه درمکتب خانه سپرده و از آنجایی که هوش واستعداد بی اندازه یی داشته در دهسالگی با آموخته های سرشاری از دانش و ادب زن دانشمندی ازچنان آموزشگاهی ... بیرون می آید. پدرش دراین هنگام مهستی را برانگیخته وموسیقی دانانی براو می گمارد و مهستی دراین فن چنان پیشرفت کرد که درنوزده سالگی استادی بی مانند وسرآمد همگان شد. چنگ وعود و تاررا استادانه می نواخت [1] .
دوران جوانی مهستی در هاله ای از ابهام پوشیده است. برخی برآنند که او در نویسندگی، کتابت و محاسبات به درجه ای می رسد که گوی سبقت را ازهمه ی مردان روزگار می رباید و از دبیران زمان خود می شود. [2] .
ضمن مراجعه به رباعیات مهستی و با تکیه بر گواهی برخی از تذکره نویسان، مهستی دوبار بدستور شاه زندانی می شود. مهستی دریکی از رباعیات خود چنین می گوید:
شاهان چو بروز بزم ساغـــــــر گیرند
بریاد سماع و چنگ و چاکر گیرند
دست چومنی که پای بند طرب است
در خام نگیرند که در زر گیـــــرند
مهستی نه تنها شاعر زمان خود بلکه دردشناس دردهای گذشته و آینده سرزمین ما هم بوده است. او در رشته های گوناگونی شعر گفته است، و تنگ نظران حقیری که همواره بر اندیشه و خرد دهانه می زدند، دیوان او را به آتش کشیده اند.
1.شعارزنانه
مهستی، یک زن است و زنانه می سراید، و این از شگفتی های کار مهستی است. نگرشی فلسفی به جهان هستی دارد، خوشباش است، کار را بالاترین شرافت ادمی می شمارد وبا طنزهای گزنده ی خودساختار مردسالار قبیله ای را به مبارزه می طلبد. مجموعه ی این عوامل است که باعث زندانی شدن این شاعر خردورز و بعدها خرابات نشین شدن او می شود. بطوریکه خود می گوید"ما مردمی ایم ودرخرابات مقیم."
مهستی دریک دوران طولانی هزارساله، بعنوان یگانه زنی درتاریخ ادبیات فارسی باقی می ماند که به عنوان یک زن و با احساسات یک زن شعرسروده است.
ما را به دَم ِ پیر نگه نتوان داشت
در حُـجرهٔ دلگیر نگه نتوان داشت
آن را که سَرِ زلف چو زنجیر بُوَد
در خانه به زنجیر نگه نتوان داشت
هزارسال پس از مهستی، فروغ فرخ زاد با انتشارکتاب عصیان، شعرزنانه را به ادبیات نوین پارسی معرفی می کند و چه تهمت ها که بجان نمی خرد تا جائی که شجاع الدین شفا طی مقدمه ی جانانه ای که همان زمان برکتاب او می نویسد از فروغ عصیانگر دفاع می کند. اخیرأ بهارسعید شاعرافغان این سد را شکسته است، لیکن مهستی را بازبان بی پروا، شجاع وگستاخانه اش باید مقدم بر فروغ وبهاردانست.
موج اول: این موج در قرن هیجدهم و با اختراع ماشین بخار توسط "جیمز وات" و انقلاب صنعتی در انگلستان آغاز شد و اندک اندک تأثیرات خود را برجای گذاشت .اومانیسم، لیبرالیسم اولیه و رهایی از سنت در همین زمان شکل گرفت.
موج دوم: بعد از شکل گیری لیبرالیسم اولیه ناهنجاریها و بحرانهای اجتماعی زیادی به وجود آمد واین امر سبب شد تا جامعه به دو قطب غنی وفقیر تقسیم گردد. برای نجات جامعه از این بحران، لیبرالیسم توسعه یافته به لیبرالیسم محدود و سازمان یافته تغییر موضع داد.ازآزادی فردی تا حدودی کاسته شد و اقتدار دولت افزایش یافت.
موج سوم: عکس العمل دو موج مذکور منتج به پدیدار شدن موج جدیدی به نام پست مدرنیسم گردید . در این دوره برخلاف دورۀ قبل – که تجدد، دولتگرایی، ناسیونالیزم، هویت ملی و طبقاتی، لیبرالیسم محدود، قطعیت در اندیشه و اقتدار دولت از ویژگی های آن به شمار می رفت-محدودیت ها و قطعیت ها از هم می شکند و پایه های اقتصادی وسیاسی ان از بین می رود. پراکندگی درهمه حوزهای روابط اقتصادی و اجتماعی، اقتدار دولت و سیاستهای اقتصادی و معرفتشناسی و علم، گرایش اساسی به سود تفرد، تنوع وکثرت، رواج می یابد.
عوامل پیدایش پست مدرنیسم
"جمسون" عامل عمدۀ پیدایش مدرنیسم را در دو چیز می داند:
آن چه مدرنیسم و پست مدرنیسم را از هم جدا می سازد اصولی است که هریک از مدرنیسم وپست مدرنیسم برآن ها استوار می باشند لیکن در کل این سه تز ذیل می باشد:
۱ـ تز دگرگونی فرهنگی: مدرنیسم براین باور است که فرهنگ ها از هم دیگر متمایزند وهرجامعه فرهنگ خاص خود را دارد اما پست مدرنیسم مخالف این باور است وخود را فرایند ضد تمایز فرهنگی می خواند .
۲ـ تز نوع فرهنگی: مدرنیسم نوع فرهنگی را محصول فرماسیون فرهنگی گفتمانی می داند در حالی که پست مدرنیسم یک فرماسیون فرهنگی تصویری و نشانه ای است.
۳-تز قشر بندی اجتماعی : مدرنیسم معتقد است که طبقات اجتماعی در حال زوال وظهور می باشند. طبقاتی که در گذشته بودند، در حال زوال قرار دارند وطبقات جدیدی جای آن ها را می گیرنداماپست مدرنیست هااین عقیده را مردود می شمارند و قایل به غیر تکاملی بودن جامعه اند.
پیشینۀ پست مدرنیسم
پست مدرنیسم عنوان مکتبی است که در اواخر دهۀ ۱۹۷۰ م مطرح گردید. بعضی از نویسندگان زمان پیدایش آن را دهۀ آخرقرن ۱۹ و دهۀ آغازین قرن بیستم دانسته اند. این اصطلاح ابتدا درسال ۱۹۱۷ م به وسیلۀ "توس رودلف پانویتس" فیلسوف آلمانی برای توصیف "هیچگرایی" به کار گرفته شد سپس در سال ۱۹۳۴ م در آثار منقد ادبی اسپانیایی "فدریکو اونیس" در اشاره به واکنش علیه مدرنیسم ادبی استعمال گردید. درسال ۱۹۳۹ م به وسیلۀ" برنارد ادینگزل" برای به رسمیت شناختن شکل مدرنیسم دنیوی و بازگشت به مذهب، وتوسط "آرنولد توین" برای ظهور جامعۀ توده یی به کار رفت. اما کاربرد این اصطلاح در فلسفه به دهه ۸۰ برمی گردد. در سال ۱۹۷۵ م "چارلزجنکز" این اصطلاح را برای معماری به کاربرد که توسط "دنیل بل" در سال ۱۹۷۶ م مورد نقد قرار گرفت.
به هر ترتیب این اصطلاح در دهۀ اخیر ۱۹۶۰ تا ۱۹۷۰ به اوج شهرت رسید و کاربرد عام پیدا کرد و امروزه به عنوان یک مکتب فکری در همه حوزه های معرفتی ازقبیل موسیقی، هنر، رمان فیلم ،عکاسى معمارى ، ادبیات ، فلسفه ، انسان شناسى ، جامعه شناسى وجغرافى کاربرد دارد.
پست مدرنیسم ابتدا در حوزۀ هنر خصوصاً معماری شکل گرفت سپس به حوزه های دیگر از قبیل نقد ادبی، فیلم ، سینما، نقاشی ، سیاست، زبان، جامعه شناسی و...کشیده شد.
کلمه post به معنای تداوم یک جریان می باشد و مدرنیسم چنانچه گفته شد یعنی نو. پس پست مدرنیسم یعنی تداوم جریان مدرنیسم.
در زبان فارسی این اصطلاح به فرانوگرایی، پسامدرنیسم و فرامدرنیسم و فرا تجددگرایی ترجمه شده است.فرهنگ علوم اجتماعی این معنا را برای پست مدرنیسم تأیید می کند.
اما در اصطلاح معانی متفاوتی دارد. از آن جایی که این اصطلاح در بسیاری از علوم کاربرد یافته ، لذا در هر علمی معنای خاصی پیدا نموده است. “اسکات لش” در کتاب “جامعه شناسی پست مدرنیسم” آن را یک مفهوم علمی- اجتماعی تعبیر می کند و محل نزاع در گفتمان های زیبا شناختی، اخلاقی و سیاسی می داند.
به هرصورت آن چه تمام این تعریف ها را مشترک می سازد این است که پست مدرنیسم جریان فکری است که برخلاف مدرنیسم سر بر می آورد و داد مخالفت سر می دهد.
به صورت کلی می توان گفت تعریف کامل از پست مدرنیسم تاکنون به وجود نیامده است؛ چرا که پست مدرنیسم به مرور زمان دچار تغییرات زیادی گردیده است وهیچ کس نمی تواند در مورد آن به قطعیت نظر دهد.
عمر کوتاه است و رویایم سماجت میکند تا به کی این عمر از رویا حمایت میکند دل به چیزآباد و سرداب و سرابی خوش شود آرمانم همچنان با من لجاجت میکند زندگی مدفون دراین مردابهای خوش خیال چون به پایان بنگری انسان زهادت میکند این سرانجامش به آغازش برابر میشود عاقبت خاک است ودل با خاک عادت میکند.