عضو شوید
عضویت سریع
آمار مطالب
آمار کاربران
کاربران آنلاین
آمار بازدید
مرا هزار امید است و هر هزار تویی شروع شادی و پایان انتظار تویی
بهارها که ز عمرم گذشت و بیتو گذشت چه بود غیر خزانها اگر بهار تویی
دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند در این سرا تو بمان ای که ماندگار تویی
شهاب زودگذر لحظههای بوالهوسی است ستارهای که بخندد به شام تار تویی
جهانیان همه گر تشنگان خون مناند چه باک زانهمه دشمن چو دوستدار تویی
دلم صراحی لبریز آرزومندیست مرا هزار امید است و هر هزار تویی
ناگهان در کوچه دیدم بی وفای خویش را باز گم کردم ز شادی دست و پای خویش را
با شتاب ابرهای نیمه شب می رفت و بود پاک چون مه شسته روی دلربای خویش را
چون گلی مهتاب گون در گلبنی از آبنوس روشنی می داد مشکین جامه های خویش را
گرم صحبت بود با آن خواهر کوچکترش تا بپوشد خنده های نابجای خویش را
می درخشید از میان تیرگی ها گردنش چون تکان می داد زلف مشک سای خویش را
گفته بودم بعد ازین باید فراموشش کنم دیدمش وز یاد بردم گفته های خویش را
دیدم و آمد به یادم دردمندی های دل گرچه غافل بود آن مه مبتلای خویش را
این چه ذوق و اضطراب ست؟ این چه مشکل حالتی ست؟ با زبان شکوه پرسیدم خدای خویش را
تا به من نزدیک شد، گفتم «سلام ای آشنا» گفتم اما هیچ نشنیدم صدای خویش را
کاش بشناسد مرا آن بی وفا دختر «امید» آه اگر بیگانه باشد آشنای خویش را
مهدی اخوان ثالث
دکتر شریعتی: خوشبختی ما در سه جمله است
:تجربه از دیروز،استفاده از امروز،امید به فردا.
ولی ما باسه جمله دیگر زندگی مان را تباه میکنیم:
حسرت دیروز،اتلاف امروز،ترس از فردا
RSS