کجاست آن حکیم که از تجربتی تلخ نقاب بر چهره می زند وای برمن که حکیم من تویی با آن نقاب شوم بیا کمی خودت باش نه آن نقاب کدام حکیم نگاه مرا و دل تو را شاید به درمان خواهد نشست بیا
درساحل تنهایی ام حیات غزلهایم را به نظاره می نشینم. وقتی که واژه ها درمرداب قافیه ها غوطه ورند. به تک تک ابیاتم سوگند که من اندوه کلامم به تنهایی نمی خرم. من وسوختن بال پروانه چه؟ من وتیشه ی فرهاد دیوانه چه؟ .
نگاه کن بر این سنگِ کوچک سینه سپر کرده بر قله ی کوه استوار در برابرِ طوفان . نشسته بر آن شاهینِ تیز چشم خیره به اعماقِ عصیان ... تا دوردست وگرفته قلبِ من به منقار خود !
نگاه کن بر آن برگِ زرد آویخته بر درختِ کهنسال در ستیزِ نا برابر با باد . نشسته بر آن کرمِ ابریشم می جود ناله های زمین ... زمان و رگهای من در میانِ دندانهایش !
اینک ببین مرا در شوکتِ شگفتِ شوقِ شاعری ! با قلبی ... در اوجِ قله به اهتزاز ! و رگهایی ... جان داده بر تار و پود زندگیِ مردمان ! سوار بر بادی در تسخیر مدامِ من ! مهرم در انتشار و خونم همیشه در تپش !
سخن با تو نگفتم من .... !! سخن با تو نگفتم من .... سخن با تو نگفتم من ... چو میداد فکری پریشان هر لحظه آزارم .... که در دستم چه دارم من ؟ چه سازم من ؟ چه گویم من ؟ خدایا زورقی داشتم کاشکی !! زدریای چشمان فسونکارش ..... روم برساحل وجود نازنینش من !!! سخن با تو نگفتم من ..... که ترسم بود زغرقیدن در اعماق نگاه تو .... سخن با تو نگفتم من ...... سخن با تو نگفتم من .. !!
کنارم هستی و اما دلم تنگ میشه هر لحظه خودت میدونی عادت نیست فقط دوست داشتنه محضه کنارم هستی و بازم بهونه هامو میگیرم میگم : وای چقدر سرده میام دستاتو میگیرم
یه وقت تنها نری جای که از تنهایی می میرم از اینجا تا دم در هم بری دلشوره میگیرم فقط تو فکر این عشقم تو فکر بودن با هم محاله پیش من باشی برم سرگرم کاری شم
میدونم که یه وقت های دلت میگیره از کارم روزای که حواسم نیست بگم خیلی دوست دارم تو هم مثل منی انگار از این دلتنگی ها داری تو هم از بس منو میخوای یه جورای خودآزاری
کنارم هستی و انگار همین نزدیکیاست دریا مگه موهاتو وا کردی که موجش اومده اینجا قشنگه ردپای عشق میاد زیر چتر برف اگه حاله منو داری می فهمی یعنی چی این حرف
میدونم که یه وقتایی دلت میگیره از کارم روزایی که حواسم نیست بگم خیلی دوست دارم تو هم مثل منی انگار از این دلتنگی ها داری تو هم از بس منو میخوای یه جورای خودآزاری
فريدون مشيری در سیام شهريور ۱۳۰۵ در تهران به دنيا آمد. جد پدریاش بواسطه ماموريت اداری به همدان منتقل شده بود و از سرداران نادر شاه بود. پدرش ابراهيم مشيري افشار فرزند محمود در سال ۱۲۷۵ شمسي در همدان متولد شد و در ايام جواني به تهران آمد و از سال ۱۲۹۸ در وزارت پست مشغول خدمت گرديد. او نيز از علاقهمندان به شعر بود و در خانوده او هميشه زمزمه اشعار حافظ و سعدي و فردوسي به گوش ميرسيد. مشيري سالهاي اول و دوم تحصيلات ابتدايي را در تهران بود و سپس به علت ماموريت اداري پدرش به مشهد رفت و بعد از چند سال دوباره به تهران بازگشت و سه سال اول دبيرستان را در دارالفنون گذراند و آنگاه به دبيرستان اديب رفت.
به گفته خودش: ” در سال ۱۳۲۰ كه ايران دچار آشفتگيهايي بود و نيروهاي متفقين از شمال و جنوب به كشور حمله كرده و در ايران بودند ما دوباره به تهران آمديم و من به ادامه تحصيل مشغول شدم. دبيرستان و بعد به دانشگاه رفتم. با اينكه در همه دوران كودكيام به دليل اينكه شاهد وضع پدرم بودم و از استخدام در ادارات و زندگي كارمندي پرهيز داشتم ولي مشكلات خانوادگي و بيماري مادرم و مسائل ديگر سبب شد كه من در سن ۱۸ سالگي در وزارت پست و تلگراف مشغول به كار شوم و اين كار ۳۳ سال ادامه يافت. در همين زمينه شعري هم دارم با عنوان عمر ويران “ . مادرش اعظم السلطنه ملقب به خورشيد به شعر و ادبيات علاقهمند بوده و گاهي شعر می گفته، و پدر مادرش، ميرزا جواد خان مؤتمنالممالك نیز شعر ميگفته و نجم تخلص ميكرده و ديوان شعری دارد كه چاپ نشده است.
مشيري همزمان با تحصيل در سال آخر دبيرستان، در اداره پست و تلگراف مشغول به كار شد، و در همان سال مادرش در سن ۳۹ سالگي درگذشت كه اثري عميق در او بر جا گذاشت. سپس در آموزشگاه فني وزارت پست مشغول تحصيل گرديد. روزها به كار میپرداخت و شبها به تحصيل ادامه میداد. از همان زمان به مطبوعات روي آورد و در روزنامهها و مجلات كارهايي از قبيل خبرنگاري و نويسندگي را به عهده گرفت. بعدها در رشته ادبيات فارسي دانشگاه تهران به تحصيل ادامه داد. اما كار اداري از يك سو و كارهاي مطبوعاتي از سوي ديگر، در ادامه تحصيلش مشكلاتي ايجاد ميكرد .
مشيري اما كار در مطبوعات را رها نكرد. از سال ۱۳۳۲ تا ۱۳۵۱ مسئول صفحه شعر و ادب مجله روشنفكر بود. اين صفحات كه بعدها به نام هفت تار چنگ ناميده شد، به تمام زمينههاي ادبي و فرهنگي از جمله نقد كتاب، فيلم، تئاتر، نقاشي و شعر ميپرداخت. بسياري از شاعران مشهور معاصر، اولين بار با چاپ شعرهايشان در اين صفحات معرفي شدند. مشيري در سالهاي پس از آن نيز تنظيم صفحه شعر و ادبي مجله سپيد و سياه و زن روز را بر عهده داشت .
فريدون مشيري در سال ۱۳۳۳ ازدواج كرد. همسر او اقبال اخوان دانشجوي رشته نقاشي دانشكده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران بود. او هم پس از ازدواج، تحصيل را ادامه نداد و به كار مشغول شد. فرزندان فريدون مشيري، بهار ( متولد ۱۳۳۴) و بابك (متولد ۱۳۳۸) هر دو در رشته معماري در دانشكده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران و دانشكده معماري دانشگاه ملي ايران تحصيل كردهاند.
مشيري سرودن شعر را از نوجواني و تقريباً از پانزده سالگي شروع كرد. سرودههاي نوجواني او تحت تاثير شاهنامهخوانيهاي پدرش شکل گرفته كه از آن جمله، اين شعر مربوط به پانزده سالگي اوست : چرا كشور ما شده زيردست چرا رشته ملك از هم گسست چرا هر كه آيد ز بيگانگان پي قتل ايران ببندد ميان چرا جان ايرانيان شد عزيز چرا بر ندارد كسي تيغ تيز برانيد دشمن ز ايران زمين كه دنيا بود حلقه، ايران نگين چو از خاتمي اين نگين كم شود همه ديدهها پر ز شبنم شود
انگيزه سرودن اين شعر واقعه شهريور ۱۳۲۰ بوده است. اولين مجموعه شعرش با نام تشنه توفان در ۲۸ سالگي با مقدمه محمدحسين شهريار و علي دشتي به چاپ رسيد (نوروز سال ۱۳۳۴). خود او در باره این مجموعه ميگويد: ” چهارپارههايي بود كه گاهي سه مصرع مساوي با يك قطعه كوتاه داشت، و هم وزن داشت، هم قافيه و هم معنا. آن زمان چندين نفر از جمله نادر نادرپور، هوشنگ ابتهاج (سايه)، سياوش كسرايي، اخوان ثالث و محمد زهري بودند كه به همين سبك شعر ميگفتند و همه از شاعران نامدار شدند، زيرا به شعر گذشته ما بياعتنا نبودند. اخوان ثالث، نادرپور و من به شعر قديم احاطه كامل داشتيم، يعني آثار سعدي، حافظ، رودكي، فردوسي و ... را خوانده بوديم، در مورد آنها بحث ميكرديم و بر آن تكيه ميكرديم. “
مشيری توجه خاصی به موسيقي ايراني داشت و در پي همين دلبستگي طی سالهای ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۷ عضويت در شوراي موسيقي و شعر راديو را پذيرفت، و در كنار هوشنگ ابتهاج، سيمين بهبهاني و عماد خراساني سهمي بسزا در پيوند دادن شعر با موسيقي، و غني ساختن برنامه گلهاي تازه راديو ايران در آن سالها داشت. ” علاقه به موسيقي در مشيري به گونهاي بوده است كه هر بار سازي نواخته ميشده مايه آن را ميگفته، مايهشناسياش را ميدانسته، بلكه ميگفته از چه رديفي است و چه گوشهاي، و آن گوشه را بسط ميداده و بارها شنيده شده كه تشخيص او در مورد برجستهترين قطعات موسيقي ايران كاملاً درست و همراه با دقت تخصصي ويژهای همراه بوده است. اين آشنايي از سالهاي خيلي دور از طريق خانواده مادري با موسيقي وتئاتر ايران مربوط بوده است. فضلالله بايگان دايي ايشان در تئاتر بازي ميكرد و منزل او در خيابان لالهزار (كوچهاي كه تماشاخانه تهران يا جامعه باربد در آن بود) قرار داشت و درآن سالهايي كه از مشهد به تهران ميآمدند هر شب موسيقي گوش ميكردند . مهرتاش، مؤسس جامعه باربد، و ابوالحسن صبا نيز با فضلالله بايگان دوست بودند و شبها به نواختن سهتار يا ويولون ميپرداختند، و مشيري كه در آن زمان ۱۴-۱۵ سال داشت مشتاقانه به شنيدن اين موسيقي دل ميداد.“
فريدون مشيری در سال ۱۳۷۷ به آلمان و امريکا سفر کرد، و مراسم شعرخوانی او در شهرهای کلن، ليمبورگ و فرانکفورت و همچنين در ۲۴ ايالت امريکا از جمله در دانشگاههای برکلی و نيوجرسی به طور بیسابقهای مورد توجه دوستداران ادبيات ايران قرار گرفت. در سال ۱۳۷۸ طی سفری به سوئد در مراسم شعرخوانی در چندين شهر از جمله استکهلم و مالمو و گوتبرگ شرکت کرد.
وقت آنست عقل دورانديش را آن غافل آن دليل و آن برهان آن ذهن شكاك . به يكسوي انداخت . دكمه پاك كردن به دردم ميخورد گاهي كاشكي با زدن دكمه اي پاك ميگشت همه پندارم همه تدبيرم عقل جزئي نگر انديشه دست و پاگيرم
كمی جلوتر من آن طرف امروز پیاده می شوم كمی نزدیك به پنجشنبه نگهدار كسی از سایه های هر چه ناپیدا می آید از آن طرف كودكی و نزدیك پنجشنبه به راه بعد از امروز می افتد كمی نزدیك به پنجشنبه نگهدار تو همان آشناترین صدای این حدودی كه مرا میان مكث سفر به كودك ترین سایه ها می بری با دلم كه هوای باغ كرده است با دلم كه پی چند قدم شب زیر ماه می گردد و مرامی نشیند می نشینم و از یادمی روم می نشینم و دنیا را فكر می كنم آشناترین صدای این حدود پنجشنبه كنار غربت راه و مسافران چشمخیس دارم به ابتدای سفر می روم به انتهای هر چه در پیش رو می رسم گوش می كنی ؟ می خواهم از كنار همین پنجشنبه حرفی بزنم حالا كه دارم از یاد می روم دارم سكوت می شوم می خواهم آشناترین صدای این حدود تازه شوم گوش می كنی؟ پیش روی سفر بالای نزدیك پنجشنبه برف گرفته است پیش روی سفر تا نه این همه ناپیدا تنها منم كه آشناترین صدای این حدودم تنها منم كه آشناترین صدای هر حدودم حالا هر چه باران است ، در من برف می شود هر چه دریاست ، در من آبی حالا هر چه پیری است ، در من كودك هر چه ناپیدا ، در من پیدا حالا هر چه هر روز و بعد از این هر چه پیش رو منم كه از یاد می روم ، آغاز می شوم و پنجشنبه نزدیك من است جهان را همین جا نگهدار من پیاده می شوم
هر چه دل بر رخ تقدیر نوشتم غم شد هر غم بر دل دیوانه کشیدم کم شد هر چه تدبیر به تغییر قضا آوردم مثل شیر و شبه سایگیِ بی دم شد هر چه تنویر شکفت از شب مهتابی شوق آهِ محزون دلم قسمتی از ماتم شد دل سپردم به طربخانه عیشی تازه شور افسونگریش معرکه عالم شد لحن دلگش شکرستان شهودم جوشید تا متاع سفرم سیب رخ آدم شد رشک غمدیده یچشمم چو خم اندر خم گشت صد ملک اشک فشان در غم آدم خم شد .((................از این جا قافیه عوض شده)) نرسیدم که زنم بوسه به دستان سحر گرگُ میش آمد ُ افتاد هوا از نفسم یک جلو دار کشیده همه را سوی خطا (1) مرگ شیطان بزند بوسه به دار قفسم سبز شد ه سرخی دلناله ز خودآگاهی تا سلامی برسد از نفس صبح کَسم باز شد ه دیده ی تاریک تر از زهره ی دل تا که نوشیده ز شهدی که رسید از عسسم در قفا تاب و تبم شعله گر گرمی بود تا نینداخت نقابش به خیال هو سم طوق طوفان زده بر داشت زشبگردی ِآه چشمکی نرم کشیده به خروش جرسم وقت خوش باشدم آن گَه که بخواند رمزی
طلوع : خوش آن دمی که ز آغاز زندگی سبز است حضور و خلوت آدم ز اختیار فراغ نشسته است به بردار آیینه خورشید طلوع سلسله ای نو تلالویی نو را هنوز نبوده ام از هیچ و هیچ هیچم نیست... هنوز نبوده است خدمت ایام در پساپیشم کنون که جلوه ی هستی نمای خود افروخت به شکر لطف و عطایش هزار بار سپاس سپید بودم و الان که با سیاه و سپید... به اختیار ، کدامش به بند خود گیرم ؟؟ ببینم و شنوم ، حضور بستانم قدم قدم زنم و پله پله ره بگشایم نفس نفس زنم و پر کنم نفس به قفس نشان دهم ثمرات گوهر نهانی را زنم نفیر به پرده سرای سفیر دنیایی هجوم عقده ی سینه به لحظه های فراز آه .... زمان چه وحشیانه ز تیکش به تاک می بازد زمین چو فرصتی است وُرا (او را) نشانه خوش سازد به خنده و نیش و کنایه می تازد ... به به به و چه چه کمانه می سازد کنون که باغ وجودت هنوز خندان است به میوه های نارس عمرت حلاوتی باران امیر لحظه لحظه عمرت سپید و گلباران اگر غنیمت نهی.. تو روز باران را .
بوی خون می دهد دهانت خال لب تو چه تبی دارد به زخم !!! در خواب حکایت داغ بوسه وعشق است،؟ یا صدایت را کسی نشنید وچراغ درباد ، به جستجو ستاره وماه نبود ، شب سیاه تو می خواستی.... ............ آه چقدر باری سنگین است تنهای عشق را جستجو کردن آدمیان جای اشباح حرف می زنند سرود کبوتران چیزی دیگر است در خواب این که کابوس است دیده ای تو! چند فصل است که من هم می بینم یا ،نکند این روزها تو هم سیگار می کشی و شعر می نویسی.
*** غران به هرسوی می شد و رقصان به سوی خود میدان گردشش نزدیک برج شهر افزون برآن نشد .
چندی زمان گذشت گرد و غبار نشست
آنسان فراز کزفرودش جدا نشد گویی کمانه کرد قیامتی ، کز قعودش رها نشد
زان اهتمام نا تمام صد راز ، نهفته ماند هرگز بیان نشد
هوا جابه جا شد ، همین ، آب ازآب تکان نخورد خُردک پیامی ، حتی ، زاَبتَری از خاکیان نیامد و برآسمان نشد
آن خیزش وچرخش وتکرار حادثه تاوان غفلتی است که سرمایه ای نشد مستورِخود بماند وهرگز عیان نشد محصول ، مکرر است خرمن یکسانی و عطش و دعا و بزم... که هیچکس فغا ن نکرد پیچان وپوچ آمد و هیچ درجهان نشد
***
گفتند شاهدان : مخروط واژگونه ای بود که هیچش میان نبود
سُرنای دهان گشادی که واژگون دمیده شد
شاید که حفره ای چون چاه ویل حرص که قعرش عیان نشد گردبادی بود ...! سرگیجه بود ...! هرگزاَمان نشد...
شعر ""طبل های مکررندانستن..."" از شاعر "سهراب مظاهری" چه خطوط درهمی امروز دست ساختِ آدمی شده است ! که همه لحظه های او ، اینک صَرف توجیهِ همان ابهام چرخ و دور مداومی شده است .
این زمانه ، هزار هزار تصویر بر افق خط قائمی شده است .
روح زمانه ، خود ، امروز در گریز از تفکر و معنا غقلت از ذات قدسی والا کارگاه لوازمی شده است . ***** راستی کوبه های بلند دانستن برطبلهایِ مکررِندانستن برچه تقدیر تقویت شده است ؟ هان ... چکونه این تناقض مشهود بارآورده تربیت شده است ؟ بی محابا ، ازاین گریز از خود بی خیال ازاین فراموشی خود،حصارتعزیت شده است . حاصل این شلوغی ممتد به قدوم کدام زایش نو َوَجهِ پیغام وتهنیت شده است ؟ *** ازمشارق تا مغارب عالم نومجالسِ مشاوره طی شد هیچکس ، هیچ نمی پرسد که چراعقل آدمی، امروز رهزنی بَرمبانی و پِِی شد ؟ روح زخمی زمانه ، خود ، امروز بی شکیب فاش می گوید : که شتاب می نوردد اکنون، تند کندیِ دوره هایِ دی، طی شد جام سنت های دیرینش خالی از سرخ فامیِ می شد . ازاین نقیض سیاهی وسپید شب و روز خاکستری گردید این چنین است که فروردین خود ظهوردوباره ی دی شد . *** اشک در چشمها و برگونه راه بر قوس خنده می بندد قهقهه درمیانه ی زاری است آدم امروز، گریه می خندد!
سوزِسیلیِ دست ساختش را با تفاخر به چهره می خندد ؛ تا شتاب می رباید ازاوهوش چشم ، ناگشوده ، می بندد . جان او مبادله گردید پیکر،اما، اقامه می بندد ...!