از این سرزمین بروید! ما هرگز دخترانمان را زنده به گور نکرده بودیم. این شما بودید که با لهجهی شمشیر میخوانید و زنان به چشمتان کنیزکانی در مدارِ مطبخ و بستر بودند.
چگونه هر روز به کفِ دستهایی که قاتلِ زیباییاند خیره میمانید و کودکانتان را نوازش میکنید با آنها؟
دستهایی که آرایشِ زنان را با اسید از صورتهاشان پاک میکنند تا کشوری با مردمِ بیچهره بسازند.
از این سرزمین بروید! ما قرنهاست در اقیانوسِ اسید زندگی میکنیم. کاسهی اسیدتان از نیزهی «چنگیز» و قدارهی «اسکندر» خطرناکتر نیستند. دوباره از خاکسترِ خود به دنیا میآییم و زنهای زیبای دیگری در این سرزمین هستند که با گیسوی رها در بادشان پرچم بسازند. //
تا آمدم بگویم دیوانه نیستم من پنجاه بهار گذشت اما مگر نمیبینید هالهای که شاعران میگویند من هم فراز سر دارم که این چنین از گریهای به گریه دیگر میغلتم مگر نمیبینید چون آبهای آغاز خلقتم که خواب رفته از یادم و هرگاه نگاه کنم به نقش چهرهها و جملهای کوتاه گریستن بیاغازم مگر نمیبینید که هالهای نمیگذارد چون دیگران بر هرچه نام خود بگذارم و من که با ابرها بر این زمین نگاه کردهام آنقدر که کوهها به سایهام به خواب روند.
روز میلادم انگار افروخت مهر بارید عشق دمید آتش اهورایی وزیدن گرفت نسیم شوق مهر شاید ماه ایجاد دل من باشد مهر بسان مهره ای ست بر گردن مهر زده ای برلب بر دل بر عقل حلقه زده ای بر چشم بر گوش بر دست .
داعشِبنِ استالین*(1) ========== اعصاب ندارد روشنفکر؛ بیقرار است از ایمانِ ادیسون درونِ جمجمهاش پـُر است از شلیکِ ولایتِ مطلقهیِ موشهدایان به چشمِ راستِ مصدق؛ آب را به دلیلِ سیل تحریم کرده آتش را به دلیلِ کبابِ قناری*(2). ... در بزرگراههایِ بیحریم همواره از هر روزنه به کورهراهی بدونِ خطکشی میپیچم وقتی میانِ قطارِ گلولههایِ رسیدن، در چپ و راست بینِ دو خطِ افقیِ ممتدِ عبور گـیـــر کردهام و نگاهم به پیش رو از لبخند به هجومِ بوقهایِ پشتِ سر الکن است، و افسارِ فرمانم به مخزنِ اگزوزِ تابوهایِ مدرنیته بند است و لاینِ سبقتِ سلوک در انحصارِ حداکثرِ سرعتِ غیرِمُجاز، اِشغال است. ... میانِ عربدههایِ عرفانیِ ارابههایِ خدایان راهنما میزنم به چپ و راستِ تاریخ و شهوتِ "حَقِ راه ندادن را" در رانندهها بیدار میکنم. من گره خوردهاَم، گـیـــــر کردهام... میانِ همهمهیِ معراجِ افقی در جادههایِ تاریخیِ دروغهایِ ابریشمی میان ترافیکِ روانِ زنجیرهیِ پوکههایِ خالی! پُـر میشوم از باروتِ ایمانِ تراستهایِ اسلحهسازی و ناگهان میان خواب و بیداری رویِ تختِ روانِ نوار نقالههایِ پوکهپُـرکُنی با یک تیکِ تغییرِ شیفتِ ساعتِ معاد پَــرچ میشود در سرم چاشنیِ بصیرت. میانِ دو فصلِ سنت و مدرنیته درونِ ذهنِ خستهاَم میپیچم به راست وَ پَــــــرت میشوم به چپترین کوره راه که میانِ دو گـــــارد ریلِ بیانتهایِ امنیت از دَکلهایِ سیمهایِ خونینِ تجسس حراست میکنند! میانِ طوفانِ زردچوبههایِ فقر در فقدانِ زعفرانِ شله زردها یک نیش ترمز برای خمیازه تمامِ نظمِ بزرگراه را دَر هَم خواهد ریخت! بندهیِ تابلوهایِ بزرگراهِ حقانی نمیشوم و از اولین کوره راه خواهم گریخت به غــــــارِ خدا. اعصاب ندارد روشنفکر. --------------------------------- خیام ابراهیمی 20 مهر 1393 ================ پسنوشت: *(1): رفقائی که از عبارتِ داعشِبنِ استالین، خونِ سرخشان به جوش میآید، شاید بد نباشد که کمی به فرقِ "تروتسکی" و "استالین" و کشتارِ شهروندانِ روس بیندیشند! *(2): کباب قناری= وام گرفته از شعرِ " کباب قناری بر آتش سوسن و یاس" سرودهیِ "احمد شاملو".
"باران اگر بهانه ای برای گریستنت نبود، تو این همه از آسمان سخن نمی گفتی!" دیروز((ترانه های کوچک غربت))را می خواندم، امروز اما پی عطر تو از خواب گل سرخ می گذرم.
به من چه که فصل سخن گفتن از ستاره دشوار است! وقتی که تخیل صندلی از جای تو خالی نیست معنی ساده اش این است که من شاعرم هنوز!
امروز از بازار کتابی خریدم بنام پ ر پرنده باز کوچه یمان می گوید پ ر یعنی پرنده عشقباز محله یمان می گوید پ ر یعنی پرستیدن رخان زیبا فیلسوف شهرمان می گوید پ ر یعنی پندار رفعت سیاستمدار کشورمان می گوید پ ر یعنی به پرس اما رجوع نکن می بینم من تمام عمر پرنده بسیار دیده ام رخان زیبا بسیار پرستیده ام رفعت داشته ام پندارم پرسیده و بسیار رجوع کرده ام تااز خود رها شوم اما چیزی نیافته ام پس کتاب را چه بخوانم ؟
آنچه بر من و دل سخت گذشت شرح دستپاچه شدن برگ در مصاف پاییز شرح تسلیم شدن شرح رها ماندن در وزش بادهای موسمی پاییزی ... ناگهان باران گرفت بغض آسمان ترکید ندانستم من ! دل او به تلنگری بند است یک ناله به یک آه بلند ...
داشتم می گفتم شرح ماوقع آنچه بر من و دل سخت گذشت این خانه قشنگ است ولی خانۀ من نیست این خاک چه زیباست ولی خاک وطن نیست آن دختـــــــــرِ چشمآبیِ گیسویطلایی طناز و سیهچشــم، چو معشوقۀ من نیست آن کشور نو، آن وطــــنِ دانش و صنعت هرگز به دلانگیـــــزیِ ایران کهن نیست در مشهد و یزد و قم و سمنان و لرستان لطفی است که در کَلگری و نیس و پکن نیست در دامنِ بحر خزر و ساحــــل گیلان موجی است که در ساحل دریای عدن نیست در پیکر گلهای دلاویــــز شمیران عطری است که در نافۀ آهوی خُتن نیست آوارهام و خسته و سرگشته و حیران هر جا که رَوَم، هیچ کجا خانۀ من نیست آوارگی و خانهبهدوشی چه بلاییست دردی است که همتاش در این دیر کهن نیست من بهر که خوانم غزل سعدی و حافظ در شهر غریبی که در او فهم سخن نیست هر کس که زَنَد طعنه به ایرانی و ایران بیشبهه که مغزش به سر و روح به تن نیست پاریس قشنگ است ولی نیست چو تهران لندن به دلاویزی شیراز کهن نیست هر چند که سرسبز بُوَد دامنۀ آلپ چون دامن البرز پر از چین و شکن نیست این کوه بلند است، ولی نیست دماوند این رود چه زیباست، ولی رود تجن نیست این شهر عظیم است، ولی شهرِ غریب است این خانه قشنگ است، ولی خانۀ من نیست دکتر خسرو فرشیدوَرد
قسمتی از شعر ترانه آبی ...... ...... .... اي عشق ، اي عشق دريا را مخوان . موج ها و توفان ها ر ا چشمان نا آشنا را تنها باد را بخوان موسيقي موج ها را قطره قطره ترانه باران را که در شب شور عشقي گسترده در زلال ترانه ای آبي ارتعاش رگ هاي هستي را در طلسم گيج حسرت بي خبري تکرار مي کند مي آيد مي گردد به آواز بوسه و آغوش پيوند مي سازد. ..... .....
داشتم میرفتم /سرم روی فرمان بود/ از حرکت بازماندیم /من ودستانم/ از تلاشی بیهوده /امیدی واهی /دور شدند از من/ یک آن /به قدر پلک برهم زدنی /: زندگانی ، حیات /دل بستن ها ، دردها /کاشکی بیشتربود /لختی/ گاه آسودن /لحظه آرامش /سودن پرنیان امیدی زیبا /اما /فرمان ایست داد/ راننده : صبر کنید یک نفر جا مانده بر میگردیم برگرداند /ساعت شنی را /از نو ، فرمودند /روزی از نو /روز از نو نیازمندی از نو /رنج از نو داغ ازنو /لحظه های فراق از نو
ای چراغ قصه های من ای گل هر لحظه از عطر لطیف یاد تو سرشار! خنده ات در قصر رؤیایم کلید خوابگاه ناز! تا تو در خرگاه عطر خویش خلعت لبخند بخشی لحظه های انتظارم را هر رگ من جاده ی یاقوت شهر شعر هر رگ من کوره راه کشتزار شور و تشویشی است کز سر هر سبز سیرابش سرخ منقاران رنگین بال برگ پیغام جزیره های عطر آگینشان آواز عطر آواز کرانه های موج آوازشان در برگ وز جهان گنگ هر پرواز سبز بی پاییزشان در برکه ی چشم است . پای بندرهای دیگر زندگی مرده است آبهای تیره می غلتند روی هم می دود خرچنگ هر اندیشه در غار سیاه بهت جاشوان بر عرشه ی مرطوب خواب های تیره ی آشفته می بینند جاشوان بندر شعر من اما خوابشان شاد است خواب می بینند: می درخشد آبهای دور بادبان ها هر طرف با رفت و آمدهای قایق ها طرح پرواز کلاغان سپید شاد را در فضای صبح بی خورشیدمی بندند مرغ ماهی خوار در رؤیای پر موجش ماهیان رنگ رنگ از آب می گیرد انتهای هر پی من باز هم فانوس دار بندر یادی است . تا تو با من گرم بنشینی تا توانم مرد گردآلود جاده های پندار تو باشم هر نفس کز من گشاید دشت مرتع بی خوف گرگ آهوان بی گناهی هاست مخزن هر دانه ی با باد سرگردان باغ پر گنجشک شادی هاست سینه ی هر سنگ رازدار خورد و خواب قافله های گران کالاست بطن هر لحظه خوابگاه قرن هاست وین همه، مهتاب من ! از من یک نفس با عطر گلهای سپید نوشخند توست ای چراغ کوچه ی افسانه های گنگ کوچه ای از شهر خشتش حرف و حرفش اشک گر تو با من سرد بنشینی گر نگیری نبض بیمار بهارم را هر نفس دشتی غبار آلود خواهم داشت کاندر آن بادها در جستجوی برگ برگ ها له له زنان در دشت سرگردان کاروان ها --خاطرات محو دور آغاز -- در غبار بی سرانجامی دزدشان در پیش زنگشان خاموش بارشان سنگین کاروانی ها گردشان در چشم خارشان در پا یأسشان در دل در حصار بسته ی پر گرد گمراهی چون ستور گیج گرد خویش می چرخند آهوی تنهای دشت شعرهای من! تپه و ماهور پندارم به جست وخیز هر صبح تو معتاد است گر تو با من سرد بنشینی سنگ سنگ دشت شعرم گریه خواهد کرد برگ برگ باغ شعرم اشک خواهدریخت جوی پندارم --تا نبیند مرتع سبز تو را خالی تا نبیند صبحدم آبشخور پاک تو را متروک چشمه اش را ترک خواهد گفت در میان سنگ ها و صخره ها آوار خواهد شد ... ای چراغ قصه های من...
با دستبند به محکمهام میبرند و سربازی که شانه به شانهام پلههای دادسرا را بالا میرود سطری از ترانهی مرا در کلاهش نوشته است.
تمام راهروها به تندیسِ فرشتهای چاقوکش ختم میشوند و من از خود میپرسم قاضیِ میانسال چند قرن را باید به سجده بوده باشد تا این اشکال بر پیشانیاش پدیدار شوند...
-شما تا به حال خواب دیدهاید؟ آقای قاضی! من تنها خوابهایم را بلند بلند برای دیگران تعریف کردهام و نتوانستهام از خاطر ببرم اشکهای مادری را که ماشینی لجنی بر پیکرِ فرزندش بُکس و باد کرده است...
شما تا به حال گریه کردهاید؟ آقای قاضی! من تنها برای گریه نکردن است که مینویسم. از برگههای بازجوییام صدای آوازهایی بلند است که کسی را به رقص درنمیآورند و پروندهام چون کبوتری غمگین خود را به پنجرهی دادگاهتان میکوبد.
شما تا به حال شعر خواندهاید؟ آقای قاضی! من شاعرم و این جُرمِ بزرگیست چرا که قرنهاست خوانندگانِ شعر را گمراه دانستهاند. هزار سالِ پیش شاعری را زنده زنده پوست کندهاند، صد سالِ پیش لبهای شاعری را دوختهاند، دَه سال پیش استخوانهای شاعری را پیش از کشتنش شکستهاند و من امروز اینجا ایستادهام تا سیرِ این تناسخِ خونین ادامه داشته باشد.
چکشِ حکمتان را چنان بکوبید که به نعل نخورد این میخ عادت به سر خم کردن ندارد. //
تو شبیه برادرم هستی، یه برادر که وارثِ درده یه برادر که مثل من عمری زیر ساطور زندهگی کرده توسری خورده سرسری نشده، خونده از یه جهان بیبرده یه برادر که با صداش شاید ورق روزگار برگرده
من همه راهو اشتباه رفتم، کی میگه رؤیا، دنیا میسازه؟ هر درختی یه روز تبر میشه، هر زن آبستن یه سربازه تیغ توقیف رو رگِ واژهس، مهر ممنوع روی پروازه راهِ رفتن همیشه بنبسته، راهِ برگشت تا ابد بازه
پس باید رو به شعر برگردم، بسه همدیگه رُ نفهمیدن بسه تو چارچوب جون کندن، بسه تو یه مدار چرخیدن همیشه چاه رُ نشون دادم به صداهایی که نمیدیدن اونا که با ترانههام آخر روی پیستِ سقوط رقصیدن
حس سطل زباله رُ دارم لب به لب از سرنگ و تهسیگار حس یه یاکریم که فهمیده لونهشو ساخته روی چوبهی دار من یه جوک توی مجلس ترحیم، من یه پروانهام توی رگبار من یه زندانیام که عمرش رُ مشت میکوبیده به تن دیوار
تلی از خوابهای مکروهم، تلی از بغضهای تعزیری خسته از بورس بشکن و باسن، خوندنه از سر شکمسیری توی عصری که حتا با عکسِ خودتم توی آینه درگیری چهجوری میشه زندگی رُ نوشت، وقتی لحظه به لحظه میمیری
وقتی که گاندیای امروزی کفش کلوینکلاین میپوشن وقتی که میمونا دارن نفتِ گربهی آسیا رُ میدوشن وقتی که غولای مبارز هم بیقراره بلیطِ گوگوشن خب دیگه عادیه که مطربها خودشونو به پول بفروشن
حالا که استخونای شاملو، زیر سنگِ شکسته میپوسه حالا که آخرین چریک داره چکمهی دیکتاتور رُ میبوسه حالا که مرکز جهان امروز تختخوابِ یه نشمهی روسه دیگه فرقی نداره دنیامون توی دستِ کدوم دیوثه
تو شبیه برادرم هستی، یه برادر که خوب میبینه یه برادر که خوب میدونه، معنی گوله رُ توی سینه ما کتکخوردهی یه کابوسیم، تو زمانی که رؤیا ننگینه تو زمانی که وزن هستیمون، مثل وزن سکوت سنگینه...
از قهرمان تا قربانی همیشه فاصله کوتاه است همیشه فاصله مخدوش هر دو همیشه امکان دارد در جای هم قرار بگیرند سردار یا سر دار این چند و چون بیهوده ست باید یکی تو باشد تا دیگری تو نباشد باید یکی شهید باشد تا دیگری یزید این چند و چون بیهوده است بیهوده است میر مهنا اما اما همیشه چشمانی پنهان و ژرفابین هست که موی زال را از ماست ترش تاریخ برکشد که راستها و دروغان را در اغتشاش روایت ها روشن کند انده مدار می رمهنا انده مدار کوچک خان انده مدار دلواری انده مدار شاعر خونین دهان تشخیص می دهند تشخیص می دهند که کی شهید و کی ملعون و قهرمان و قربانی کی ست و این حقیقت هم عریان خواهد شد که در فاصله ی چهار چوبه ی دار دار شما تنها همیشه قاتل ها و ملعونان بر اسب کام سوارند
*
نه شهرهای ویران، نه باغهای سبز دنیای پیش رومان برهوتیست تا آنسوی نهایت تا...هیچ دیگر در ما شور گلایه هم نیست شور گلایه از بد، دشنام با بدی دیگر در ما شور مردن هم نیست رود شقاوت ما جاریست تا چشمه سار خشک شکایت تا هیچ ما گله را سپردیم به دره های پر گرگ کاریز های ویران را به فوج سوگوار کبوترها و بافههای فربۀ جو را به اسبهای باد سپردیم ما راه اوفتادیم از خشکسال فرجام، تا چشمه بدایت، تا... هیچ یاران ناموافق در چار راه خستگی از هم جدا شدند این یک درون معبد پندار ماند آن یک به کنج صومعه اعتکاف و هیچیک با آنکه هیچیک سیمرغ را دروغ نمی انگاشت بالا نکرد سر سوی منشور قاف یاران ناموافق دیگر با چاشتبند خالی چوپانی از راهکوره های برگشت رد قبیله های کهن بگرفتند و انتظار حادثه را این یک کجاوه بند لیلی شد وان دیگری میر آخور فسیلۀ مجنون اما در انحنای جاده تاریخ ارابه ای غبار نیفشاند از بیستون سرخ حکایت، تا ما، تا ...هیچ ما، باز باختیم اسب "کرند" مجنون و ناقۀ سفید لیلا را با تیشه کذایی استاد در کارووانسرای دیدار در بازگشت یک شب، بهای نانخورشی و مزد خوابگاهی از کاه پرداختیم. ما راه اوفتادیم از نو از کاروانسرای نهایت تا ..
در فاصله دو دادگاه شعر می شوم، نفس می کشم، لبخند می زنم... در فاصله دو دادگاه عشق می ورزم، خطر می کنم، ترانه می خوانم... تمام زندگی ام در فاصله ی دو دادگاه گذشت. // یغما گلرویی
من هم میتوانستم حرفهایی به بزرگیِ نوبل بزنم و آنقدر شاعر بودم كه بتوانم در كافههای سیگار ممنوع بنشینم و با ترانههای سوزناك دل از دخترانِ نوجوان ببرم
اما خواستم وصلهیی شوم بر پیراهنِ پارهی تو، پسركِ سرماخوردهی پشتِ چراغ قرمز كه دعاهای ضدِ آبت را حراج كردهیی! خواستم النگویی پلاستیكی باشم بر دستانِ خواهرت یا دستمالی كه عرق از پیشانیِ پدرت بگیرد وقتی سربالاییِ راهِ كارخانه را بالا میرود، خواستم هیزمی در بخاریِ چپرِ شما باشم تا رماتیسم از پای مادرت به قلبش نخزد این همه را خواستم و نتوانستم...
شناور است قایق چشمان بادبان رها ماند سیل جریان یافت بی درنگ . سیل بندها شکست . اختیار از کف رفت . دستان ناتوان گشته و ناچار بازماند از تمرد فرمان ! تسلیم گشت عقل کوله بار بست از وادی ادراک
آمدم از گرد راه گرم و عریق ریز سوخته پیشانیم ز تابش خورشید مرکب آشفته یال خانه شناسم سم به زمین می زند که : در بگشایید آمده ام تا به پای دوست بریزم بسته به ترکم شکار کبک و کبوتر پاس چنین تحفه خندهایست که اینک می بردم یاد رنج و خستگی از سر دست نیازم گرفته حلقه در را سینه ام از شور و شوق در تب و تابست در بگشایید ! شیهه می کشد اسبم خسته سوارم هنوز پا به رکابست اما در بسته است صامت و سنگین سینه جلو داده است : یعنی برگرد از که پرسم دوای این تب مرموز به چه گشایم زبان این در نامرد پاسخ شومی در این سکوت غریب است دل به زبانی تپد که : دیر رسیدم چشم غرورم سایه شد رگم افسرد ماند ز پرواز بال مرغ امیدم شیهه بکش اسب من ! اگرچه به نیرنگ کس سر پاسخ ندارد از پس این در خواهم آگه شوم که فرجامش چیست بازی مرموز این سکوت فسونگر جمله مگر مرده اند ؟ س می پیچد دود زندگی گرم را پیام و پیمبر پس چه فسونیست ؟ آه ... اینجا ... پیداست نعل سمند دگر فتاده به درگاه اسب سوار دگر گذشته از این در ریخته پرهای نرم کبک و کبوتر
اگر پسر بچه ای بود با هم فوتبال بازی می کردیم گاهی زنگ در خانه ها را می زدیم و فرار می کردیم با هم کار می کردیم با هم رنج می بردیم و با هم بزرگ می شدیم با هم به دنبال دخترا راه می افتادیم و با هم , عاشق می شدیم دوستان خوبی برای هم بودیم دست برادری به هم می دادیم و هیچ گاه به هم خیانت نمی کردیم به هم دروغ نمی گفتیم و برای منفعت بیشتر به روی هم خنجر نمی کشیدیم
اگر دختر کی بود حتما عاشقش می شدم دوستش می داشتم و زیباترین شعرهای عاشقانه ی جهان را برای او می نوشتم در راه داشتنش می جنگیدم برای به دست آوردنش , هر کاری می کردم و قصه ی عشق ما , زیباترین قصه ی عشق جهان می شد همه فداکاری همه ایثار و در کنار هم , می شدیم واژه ی شعر تمام شاعرها و کاری می کردم تا پرتو عشق ما , دنیا را به عشق دعوت کند
اگر , ... چه دنیایی می ساختیم به دور از جنگ به دور از نفرت به دور از فقر به دور از ظلم به دور از ستم دنیایی می ساختیم که همه در آن , عشق و دوست داشتن را آواز کنند دنیایی آزاد دنیایی آباد دنیایی در سایه ی عدل و داد ...
در کوچه های شاید کسی مرا پرسید در کوچه های شاید کسی مرا دزدید من را که من نبودم
باد باکاغذها و کیسه پلاستیکها به بازی بود عصر جمعه تعطیل بود شاید برای باد مهم نبود گربه ای گیج دنبال شاید بودن خود بود دوچرخه سواری دنبال شاید هوای گرم عصر جمعه شاید هوا سرد شاید پائیز بود وزرد بهار بود کوچه بارانی کسی شاید مرا از من می پرسید.