برای خود بریز
که ما
دانستیم و تو
هنوز از مستی ی ندانسته ها یت سرخوش
بی آنکه بدانی
سر
خوش
نمی شود
مگر به ندانستن.
اگر می گفت
مقراضی به عاریت می دادمش
تا قیچی کند
هبوط مرگ را
که ما
نه در عادت زندگی ماندیم ُ
نه در هراس مرگ
تنها از این دل دیوانه عاقل می ترسم
که وقت نمی شناسد.
:: موضوعات مرتبط:
اشعار شاعران ,
,
:: برچسبها:
آوا رضایی ,
روزنامه ,
,